تو ز قرآن باز خوان تفسير بيت گفت ايزد ما رَمَيْتَ إِذْ رميت
گر بپرانيم تير آن نه ز ماست ما كمان و تير اندازش خداست
اين نه جبر اين معنى جبارى است ذكر جبارى براى زارى است
لفظ جبرم عشق را بى صبر كرد و آن كه عاشق نيست حبس جبر كرد
اين معيت با حق است و جبر نيست اين تجلى مه است اين ابر نيست
ور بود اين جبر، جبر عامه نيست جبر آن اماره ى خودكامه نيست
جبر را ايشان شناسند اى پسر كه خدا بگشادشان در دل بصر
اختيار و جبر ايشان ديگر است قطره ها اندر صدفها گوهر است
اختيار و جبر در تو بد خيال چون در ايشان رفت شد نور جلال
جبر باشد پر و بال كاملان جبر هم زندان و بند كاهلان
همچو آب نيل دان اين جبر را آب مومن را و خون مر گبر را
بال بازان را سوى سلطان برد بال زاغان را به گورستان برد
ترك كن اين جبر را كه بس تهى است تا بدانى سرّ سرّ جبر چيست
ترك كن اين جبر جمع منبلان تا خبر يابى از آن جبر چو جان
ما چون چنگيم و تو زخمه می زنى زارى از ما نى، تو زارى می كنى
ما چو ناييم و نوا در ما ز تست ما چو كوهيم و صدا در ما ز تست
ما چو شطرنجيم اندر برد و مات برد و مات ما ز تست اى خوش صفات
ما كه باشيم اى تو ما را جان جان تا كه ما باشيم با تو در ميان
ما عدمهاييم و هستيهاى ما تو وجود مطلقى فانى نما
پوزبند وسوسه عشق است و بس ور نه كى وسواس را بسته ست كس
عاشقى شو شاهدى خوبى بجو صيد مرغابى همى كن جو به جو
غير اين معقولها معقولها يابى اندر عشق با فر و بها
جهد کن کز جام حق یابی نوی بیخود و بیاختیار آنگه شوی
آنگه آن می را بود کل اختیار تو شوی معذور مطلق، مستوار
هرچه گویی گفتهی می باشد آن هرچه روبی رفتهی می باشد آن
کی کند آن مست جز عدل و صواب که ز جام حق کشیدهست او شراب؟
عشق برد بحث را اى جان و بس كاو ز گفتوگو بود فريادرس
حيرتى آيد ز عشق آن نطق را زهره نبود كه كند او ماجرا
كه بترسد گر جوابى وا دهد گوهرى از لنج او بيرون فتد
لب ببندد سخت او از خير و شر تا نبايد كز دهان افتد گهر
مولانا رومی
گر بپرانيم تير آن نه ز ماست ما كمان و تير اندازش خداست
اين نه جبر اين معنى جبارى است ذكر جبارى براى زارى است
لفظ جبرم عشق را بى صبر كرد و آن كه عاشق نيست حبس جبر كرد
اين معيت با حق است و جبر نيست اين تجلى مه است اين ابر نيست
ور بود اين جبر، جبر عامه نيست جبر آن اماره ى خودكامه نيست
جبر را ايشان شناسند اى پسر كه خدا بگشادشان در دل بصر
اختيار و جبر ايشان ديگر است قطره ها اندر صدفها گوهر است
اختيار و جبر در تو بد خيال چون در ايشان رفت شد نور جلال
جبر باشد پر و بال كاملان جبر هم زندان و بند كاهلان
همچو آب نيل دان اين جبر را آب مومن را و خون مر گبر را
بال بازان را سوى سلطان برد بال زاغان را به گورستان برد
ترك كن اين جبر را كه بس تهى است تا بدانى سرّ سرّ جبر چيست
ترك كن اين جبر جمع منبلان تا خبر يابى از آن جبر چو جان
ما چون چنگيم و تو زخمه می زنى زارى از ما نى، تو زارى می كنى
ما چو ناييم و نوا در ما ز تست ما چو كوهيم و صدا در ما ز تست
ما چو شطرنجيم اندر برد و مات برد و مات ما ز تست اى خوش صفات
ما كه باشيم اى تو ما را جان جان تا كه ما باشيم با تو در ميان
ما عدمهاييم و هستيهاى ما تو وجود مطلقى فانى نما
پوزبند وسوسه عشق است و بس ور نه كى وسواس را بسته ست كس
عاشقى شو شاهدى خوبى بجو صيد مرغابى همى كن جو به جو
غير اين معقولها معقولها يابى اندر عشق با فر و بها
جهد کن کز جام حق یابی نوی بیخود و بیاختیار آنگه شوی
آنگه آن می را بود کل اختیار تو شوی معذور مطلق، مستوار
هرچه گویی گفتهی می باشد آن هرچه روبی رفتهی می باشد آن
کی کند آن مست جز عدل و صواب که ز جام حق کشیدهست او شراب؟
عشق برد بحث را اى جان و بس كاو ز گفتوگو بود فريادرس
حيرتى آيد ز عشق آن نطق را زهره نبود كه كند او ماجرا
كه بترسد گر جوابى وا دهد گوهرى از لنج او بيرون فتد
لب ببندد سخت او از خير و شر تا نبايد كز دهان افتد گهر
مولانا رومی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر