۱۳۸۹ بهمن ۱۷, یکشنبه

وقت است که بنشینی و گیسو بگشایی

وقت است که بنشینی و گیسو بگشایی
تا با تو بگویم غم شبهای جدایی
بزم تو مرا می طلبد امدم ای جان
من عودم از سوختنم نیست رهایی
تا در قفس بال و پر خویش اسیرست
بیگانه پرواز بود مرغ هوایی
با شوق سر انگشت تو لبریز نواهاست
تا خود به کنارت چه کند چنگ نوایی
عمری است که ما منتظر باد صباییم
تا بو که چه پیغام دهد باد صبایی
ای وای بر ان گوش که بس نغمه این نای
بشنید و نشد اگه از اندیشه نایی
افسوس بر ان چشم که با پرتو صد شمع
در اینه ات دید و ندانست کجایی؟
اواز بلندی تو کس نشنودت باز
بیرونی ازین پرده تنگ شنوایی
در اینه بندان پریخانه چشمم
بنشین که به مهمانی دیدار خود ایی
بینی که دری از تو به روی تو گشایند
هر در که بر این خانه ایینه گشایی
چون سایه مرا تنگ در اغوش گرفتست
خوش باد مرا صحبت این یار سرایی......


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر